شكار دو اردك و ديگر هيچ

ساخت وبلاگ
امسال اولین روزی که رفتم شکار پیش یاسر مرداد ماه بود و یه کشتل زدم .واسه همین فکر می کردم باید شکار خوبی داشته باشم و البته اینطور نیود . یه چند مرتبه دیگه رفتم پیش یاسر که خبری نیود و اصلا تیر خالی نکردیم . تا اینکه حدودای 20 شهریور یه روز وسطای هفته اداره رو بی خیال شدم و صبح زود بدون اینکه با علی هماهنگ کنم رفتم باقر تنگه . آب بندون باقر تنگه تقریبا خشک شده بود و یه قسمتهایی توی ظلع جنوبی اب افتاده بود . چون اون قسمت از جاهای دیگه گودتر هست واسه همین خشک نمیشه و تقریبا همه سال توش آب میوفته . تقریبا پنج هزار متری مشد که توش آب جمع شده بود . اسپیکر دست اون بود و چون اون نیومده بدون اسپیکر رفتم درواقع برای کرم کشی خودم بود . یادمه هوا توی شهریور یکی دو بار بارون اومد ولی کلا هوا گرم بود و جو نسبتا ارومی داشت . صبح ساعت 4.5 پا شدم دست و صورتم رو شستم لباس شکارم که استتار داره رو پوشیدم و راهی شدم ، تفنگو و فشنگو برداشتم و راهی شدم اب بندون باقر تنگه . خلوت بود و هیچ شکارچی دیگه ای هم توش نبود .واسه همین سکوتش یه لطف خاصی داشت . رفتم سمت جایی که آب جمع شده بود و کنار نی ها وایستادم . هوا داشت روز میشد و هیج پرنده ای توی هوا نبود و از دور و اطراف تک و توک صدای تیر می اومد . یادمه از طرف اب بندون احمد کلا که توی ضلع جنوبی باقر تنگه قرار داره چند تایی صدای تیر می اومد . هوا روشن شده بود . به فکر برگشتن بودم که از سمت چپ دیدم یه دسته 4 تایی کشتل اومدن سمت من ،توی ارتفاع 30متری بودن و توی همدیگه می چرخیدن و جلو می اومدن . تکون نحوردم تا منو تشخیص ندن . توی فاصله 50متری دست بلند کردم که مسیرشون رو یکم عوض کردن و توی فاصله افقی 20متری از من توی همون ارتفاع داشتن میومدن جلو . بستم روی شكار دو اردك و ديگر هيچ...ادامه مطلب
ما را در سایت شكار دو اردك و ديگر هيچ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manomeh بازدید : 19 تاريخ : يکشنبه 8 بهمن 1402 ساعت: 20:33

معمولا هر سال توی آبان ماه پرلا میزدم . اما امسال هوا توی آبان هوا زیاد بارون نیومد و یکم گرم بود طوری که تا اواخر اذر هم هوا زیاد سرد نشد . الفرض امسال توی آذر یکروز اداره رو بی خیال شدم و صبح تنهایی رفتم آب بندون باقر تنگه برای شکار ؛ علی نیومد و دلیلش هم این بود که حمعه که با هم رفته بوذیم موبایلش که توی جیبش بود توی اب خیس شد . رفته بود اردک مصنوعی بال زن رو از توی آب برداره که این اتفاق افتاد . چون قدش کوتاه هست و کاپیشنش بلند بود موقعی که رفت توی آب این اتفاق براش افتاد . واسه همین یه دو هفته ای حال اومدن به شکار رو نداشت . الغرض صبح 5.5 بلند شدم و تفنگ و وسایل رو برداشتم و راهی شدم طرف شکارگاه . موقعی که رسیدم لوازم رو از توی ماشین برداشتم و رفتم طرف مرز اب بندون که دیدم صدای تیر بلند شده پیش خودم گفتم دیر اومدم و زنش پرنده تموم شده . خلاصه رفتم روی مرز آب بندون از روی صدای اسپیکرها فهمیدم چند تایی شکارچی قبل من اومدن واسه همین توی اولین جایی که کنج آب بندون و خالی بود وایستادم . در واقع جای خوبی هست و محل گذر پرنده محسوب میشه ولی چون دید نداره و به اطراف تسلط نداری پرنده ها رو موقع رد شدن خوب نمی بینی و فرصت کمی برای تیر اندازی داری . به محض اینکه رسیدم دیدم یه پرلا داره میشنه و میره لای نی های کنار آب طوری که فرصت تیر اندازی پیدا نکردم . جایی که نشسته بود تا من خدود 30 متر میشد . یکربعی وایستادم و چند بار خودم رو عقب جلو بردم و نی های اطرف رو برای دید بهتر قطع کردم و توی همین موقع دیدم همون پرلا به دلیل سروصدا دوباره روی اب دوید و از من دور شد ، دست بلند کردم که بزنمش دیدم ارتفاعش پایین هست ممکنه تیر روی اب بخوره به یه بنده خدایی توی اب بندون لای نی ها رفته . در واق شكار دو اردك و ديگر هيچ...ادامه مطلب
ما را در سایت شكار دو اردك و ديگر هيچ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manomeh بازدید : 27 تاريخ : يکشنبه 8 بهمن 1402 ساعت: 20:33

حدودا آخر های آذر ماه بود که یه روز وسط هفته تنهایی هوس رفتن به شکار زد سرم . اداره رو پیچوندم و ساعت 5.5 صبح راهی شدم . محیط زیست جند هفته ای بند کرده بود به آب بندون باقر تنکه و چند تایی تفنگ و پرلا از شکارچی ها گرفته بود . کلا اوضا جالب نبود و شکار با چاشنی استرس همراه بود و از لطفش کم شده بود . توی این سن و سال دیگه حال و هوای جوانی رو ندارم و از استرس پرهیز می کنم . در واقع شکار برام حکم مدیتیشن داره و برای سکوت شکارگاه و ارامشش میرم شکار و الا خود پرنده زیاد برام جذابیتی نداره و الغرض راهی شدم سمت اب بندون ، یه ماشین پارک بود و از روی ماشین شکارچی ها رو شناختم . یه پدر و پسر بودن که با هم سلام و علیک داشتیم . هر دوشون شکارچی های قابلی بودن . اینکه پدر و پسر با هم رفیق باشن و برن شکار لطف زیادی باید داشته باشه . من دیدم صدای اسپیکر نمیاد رفتم روی مرز و حدود 60 متری که رفتم یه جای خالی پیدا کردم . همون جا وایستادم یکم اینور و اونور رو نگاه کردم که صدای اسپیکر بلند شد . فهمیدم اون دوتا نزدیک هستن و احتمالا یکی شون میاد همین جایی که من وایستاده بودم . این رو از روی تجربه دفعات قبل می دونستم . واسه اینکه اوقات اونام تلخ نشه حرکت کردم برم یه جای دیگه سر سه کنج آب بندون وایستم چند قدمی نرفته بودم که پسر همون شکارچی رو دیذم که داشت میومد همون جا وایسته . یکم صحبت کردیم و من راهی شذم . اونم جای همیشگیش که من چند لحطه قبل وایستاده بودم رفت . اومدم سر سه کنج آب بندون وایستادم . به صدا های اطراف گوش میدادم ببینم صدای ماشین میاد یا نه . واسه قضیه محیط زیست راخت نبودم . پرنده ای هم ندیدم که بیاد و صدای تیر هم نشنیدم . هوا داشت روشن میشد و دید خوب شده بود ، راه افتادم برم سمت ماشین . شكار دو اردك و ديگر هيچ...ادامه مطلب
ما را در سایت شكار دو اردك و ديگر هيچ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manomeh بازدید : 30 تاريخ : يکشنبه 8 بهمن 1402 ساعت: 20:33

امسال اولین روزی که رفتم شکار پیش یاسر مرداد ماه بود و یه کشتل زدم .واسه همین فکر می کردم باید شکار خوبی داشته باشم و البته اینطور نیود . یه چند مرتبه دیگه رفتم پیش یاسر که خبری نیود و اصلا تیر خالی نکردیم . تا اینکه حدودای 20 شهریور یه روز وسطای هفته اداره رو بی خیال شدم و صبح زود بدون اینکه با علی هماهنگ کنم رفتم باقر تنگه . آب بندون باقر تنگه تقریبا خشک شده بود و یه قسمتهایی توی ظلع جنوبی اب افتاده بود . چون اون قسمت از جاهای دیگه گودتر هست واسه همین خشک نمیشه و تقریبا همه سال توش آب میوفته . تقریبا پنج هزار متری مشد که توش آب جمع شده بود . اسپیکر دست اون بود و چون اون نیومده بدون اسپیکر رفتم درواقع برای کرم کشی خودم بود . یادمه هوا توی شهریور یکی دو بار بارون اومد ولی کلا هوا گرم بود و جو نسبتا ارومی داشت . صبح ساعت 4.5 پا شدم دست و صورتم رو شستم لباس شکارم که استتار داره رو پوشیدم و راهی شدم ، تفنگو و فشنگو برداشتم و راهی شدم اب بندون باقر تنگه . خلوت بود و هیچ شکارچی دیگه ای هم توش نبود .واسه همین سکوتش یه لطف خاصی داشت . رفتم سمت جایی که آب جمع شده بود و کنار نی ها وایستادم . هوا داشت روز میشد و هیج پرنده ای توی هوا نبود و از دور و اطراف تک و توک صدای تیر می اومد . یادمه از طرف اب بندون احمد کلا که توی ضلع جنوبی باقر تنگه قرار داره چند تایی صدای تیر می اومد . هوا روشن شده بود . به فکر برگشتن بودم که از سمت چپ دیدم یه دسته 4 تایی کشتل اومدن سمت من ،توی ارتفاع 30متری بودن و توی همدیگه می چرخیدن و جلو می اومدن . تکون نحوردم تا منو تشخیص ندن . توی فاصله 50متری دست بلند کردم که مسیرشون رو یکم عوض کردن و توی فاصله افقی 20متری از من توی همون ارتفاع داشتن میومدن جلو . بست شكار دو اردك و ديگر هيچ...ادامه مطلب
ما را در سایت شكار دو اردك و ديگر هيچ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manomeh بازدید : 87 تاريخ : يکشنبه 5 آذر 1402 ساعت: 2:16

امروز یعنی بیستم مرداد ماه سال 1402 برای دفعه اول رفتم شکار ، آخرای مرداد ماه هر سال فصل شکار کشال یا خواتکا شروع میشه و بعداز یه بارندگی اونا سرو کلشون پبدا میشه . در واقع حیون میدونه توی اون ایام شالی ها رو از زمین برداشت میکنن و برای خوردن شالی میاد اون اطراف . =اولین گروه از خوتکا ها خوتکای ابرو سفید هست . الغرض روز چهارشت=نبه به یاسر زنگ زدم و برای جمعه با هم هماهنگ کردیم . صبح ساعت 3.5 پاشدم سرو صورتم رو شستم و تفنگ و وسایل رو برداشتم و راهی شدم طرف محل یاسر ، قبل از محل بهش زنگ زدم تا بیدارش کنم . دم خونه که رسیدم یه یک ربعی ولیستادم تا یاسر اومد . یکم نسبت به سال قبل چاق شده بود عین خودم انکار هرچی سن میره بالاتر ادم اینطوری میشه . خلاصه یه چاق سلامتی با هم کردیم و راهی شدیم سمت اب بندون ، یاسر چند جا رو واسه ایستادن پیشنهاد کرد و اخر سر گفت بریم باریک اننون (آب بندان) محل اونا سه تا /اب بندون داره که این یکی از همه کوچکتر و آخری هم محسوب میشه . الغرض اوی لب بندون کلی نیلوفر آبی در اومده بود و امکان نشستن پرنده رو نمی داد . یاسر گفت بریم عایش وایستیم . توی اون قسمت بعضی از زمین ها رو برای کشت دوم مهیا کرده بودن و آب بسته بودن واسه همین احتمال داشت پرنده اون سمت بیاد . یاسر اسپیکر رو روشن گرد و با هم کنار یخ درختچه کوچیک بید وایستادیم . چند تا حواصیل اومد طرف ما که یاسر یکی رو زد . اسپیکر هم باطریش داشت تموم میشد و صدای اسپیکر غرو غاطی میومد . شكار دو اردك و ديگر هيچ...ادامه مطلب
ما را در سایت شكار دو اردك و ديگر هيچ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manomeh بازدید : 86 تاريخ : شنبه 21 مرداد 1402 ساعت: 18:36

این قصیه رو از یکی از رفقای مهدی (برادرم) شنیدم . داستان مربوط به سالهای 46-47 میشد . یه بند خدایی رییس آموزش و پرورش بابلسر بود و اسمش حسن ... (فامیلش رو نمی نویسم شاید اقوامش ناراحت بشن ) . این بنده خدا اون موقع ترباکی بود و از سر کار که میومد حوالی عصر مینشست سر بساط تریاک کشی تا پاسی از شب . یه زن غرغرو هم داشت که مدام به جونش غر میزد . از قرار معلوم این حسن بنده خدا عادت داشت بسط های نریاکش رو از اول گرد میکرد میزاش توی یه نعلبکی جلوش و بعد شروع میکرد کشیدن . از قرار معلوم تعدا بسط هاش هم زیاد بود در واقغ عملش بالا بود .خلاصه اینکه زنش مدام بهش غر میزد که چرا ایتقدر زیاد میشکی و از این جور حرفا ، طوری که بنده خدا رو کلی کلافه کرده بود . مدام بهش میگفت چرا ایتقدر زیاد میکشی و ......... . این بنده خدا هم که از دست زنه عاصی شده بود . برای اینکه شر اونو از سرش کم کنه دو سه تا بسط تریاک رو با هم گلوله میکرد تا توی نعلبکی تعدادشون کمتر بشه و وقتی که زنه میومد، بهش میگفت بیا کمش کردم . زنه هم که از همه چی بی خبر بود و مثل بقیه زنا فقط غر زدن رو خوب بلد بود وقتی میدید تعدا بسط های تریاک کم شدن راضی میشد و به شوهرش میگفت اها این خوبه همیشه همینقدر بکش . این بنده خدا هم این قصیه رو برای رفقاش تعریف میکرد و دور هم خنده میکردند و این موضوع نبدیل شد به مثل بسط حسنی و تا امروز هم بعضی از پیر مردها اونو بکار میبرن . یادمه رفیق برداردم میکفت سال 86 این حسن .... رو دور میدان ساعت ساری میبینه که داشته گدایی میکرد که همه ما خیلی از شنیدنش ناراحت شدیم . اعتیاد و خانواده ناجور با ادم این کارو میکنه . کسی که 60سال قبل تخصیل کرده بود و رییس اموزش پرورش یک شهر شده بود ببین کارش به کجا رسید .اخر شكار دو اردك و ديگر هيچ...ادامه مطلب
ما را در سایت شكار دو اردك و ديگر هيچ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manomeh بازدید : 58 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 17:43

توی داستان های قبلی در خصوص احمد براتون نوشته بودم . اون داستانها مربوط به سالهای درهه هفتاد و هشتاد بود و مال دوران مجردی . احمد بطور اتفاقی توی دهه 90 توی کوچه ما همسایه من شد . دیگه پیر شده بود و پنچر . تنها زندگی میکرد و توی یه اپارتمان 80 متری . از رفقای قدیم تنها چند نفری میرفتن پیشش. چون احمد اهل دود و دم بود اکثر رفقاشم مثل خودش تریاکی بودن . یکی از اونا یه مهندس به نام علی بود . علی چند سالی از احمد کوچیکتر بود و کارمند بود و هر از چند گاهی میومد پیش احمد و با هم نعشه میکردن . من علی رو از دور میشناخنمش و یه سلام و علیکی با هم داشتیم . علی خیلی مواظب بود تا رفت و امدش رو همسایه ها نفهمن . بیشتر برای موقعیت شغلی که داشت . اخه توی شهر کوچیک همه همو میشناسن . واسه همین هر وقت میخاست بره پیش احمد از قبل باهاش هماهنگ میکرد و اون در پارکینگ رو با ریموت براش باز میکرد و با ماشین میرفت توی پارکینگ . موقغیت خونه احمد طوری هست که در پارکینک خونشون حالت مشبک داره طوری که از بیرون میشه توی حیاط رو به وضوح دید . واحدی که احمد میشینه طبقه اول هست و یه پنجره  قدی بزرگ سه لنگه داره که رو به تراس و کوچه باز میشه . طوری که از پشت پنجره اگه وایستی میتونی به تمام کوچه مسلط باشی و البته از کوچه هم میشه ادم رو توی تراس تشخیص داد . احمد چون چشاش ضعیف هست در واقع تو پیری کم بینا شده واسه اینکه از باز و بسته شدن درب پارگینگ مطلع بشه میاد پشت پنجره و به زور میتونه درب رو ببینه . در واقع از صدای درب متوجه باز و بسته شدن اون میشه . علی چون کارمند بود صبح های زود به بهانه های جور واجور از خونه میزد بیرون و میومد پیش احمد مثلا ساعت 6 صبح وقتی هواهنوز روشن نشده و کوچه خلوت هست . خلا شكار دو اردك و ديگر هيچ...ادامه مطلب
ما را در سایت شكار دو اردك و ديگر هيچ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manomeh بازدید : 90 تاريخ : دوشنبه 10 بهمن 1401 ساعت: 15:35

آخر های مرداد ماه با یاسر هماهنگ شدم تا برای شکار روزای جمعه برم پیشش . ضمنا علی پسر داییم هم با من میومد . یاسر خیلی راغب نبود که علی هم با من بیاد ولی به دلایلی چیزی نمیگفت . چون علی برای جشنواره نیلوفر ابی توی محل اونا براشون گردیدر و ماشین الات شهرداری رو فرستاده بود اونم بنده خدا توی رودربایستی مونده بود . علی چند بار با من اومد و باید بگم امسال خیلی خوب شکار کرد . در واقع توی تمام این سالها که باهاش میرم شکار امسال بهتر شکار کرد . دو سه بار رفته بودم آب بندون محل یاسر که علی هر بار دست پر بود ولی من چیزی نمی زدم . در واقع داشتم اعتماد به نفسم رو از دست می دادم . یکی از هفته های اخر شهریور بود که یک روز چمعه با یاسر و علی رفتیم شکار . یاسر ما رو برد زمین های شالیزار که درو شده بود و پشت اب بندون بود . یه دو سه روزی بارون زده بود و توی اونا آب افتاده بود . واسه همین کشتل اونجا دور میزد . تا یادم نرفته بگم هفته قبلش یاسر یه پرنده رو زد که خیلی خوشم اومد . یه کشتل اومد روی سرش که با تیر اول اونو زد ولی کار نبود و پرنده داشت از روی سرش دور میشد . این پرنده ها میرن جاهای دورتر می افتن و معمولا دست ما رو نمی گیره . واسه هیمن یاسر تیر ودم رو هم براش حالی کرد که در جا پرنده رو کشت و افناد توی 40 متری ما . در واقع پرنده رو دو تیر کرد واسه همین خیلی صخنه جذابی بود . در واقع یک شکارچی خیلی حرفه ای میتونه این طوری تیر اندازی کنه . خلاصه اینکه اون روز صبح ما توی شالیزار وایستادیم ؛ نحوه ایستادنمون طوری بود که علی دست راست من به سمت آب بندون بود من وسط و یاسر هم نفر آخر دست چپ من . توی تاریکی دو سه تا پرنده اومد که من نتونستم بزنم ولی علی و یاسر هر کدوم یکی رو زدن . هوا دشت روشن میشد شكار دو اردك و ديگر هيچ...ادامه مطلب
ما را در سایت شكار دو اردك و ديگر هيچ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manomeh بازدید : 135 تاريخ : دوشنبه 10 بهمن 1401 ساعت: 15:35

از پدر بزرگم یه انگشتر یادگاری مونده بود و بعد فوت پدرم اونو من میذاشتم انگشتم .یه پیر مرد مومن و ساده که بیشتر از 70 سال موذن مسجد جامع شهرشون بود . یه انگشتر قدیمی که پدر بزرگم اونو توی انگشت کوچکش میکرد . با یه نگین تخت . از ظاهرش میشد فهمید که قدیمی هست یعنی مال 80-90 سال قبل شایدم بیشتر. من وابستگی زیادی از نظر روحی بهش پیدا کردم .از اونجا که حواس پرت هستم زیاد اینور و اونور جا میذارمش اما همیشه پیدا میشه . اینم از لطف خداست . چون برای انگشتم یکم لق بود ، داده بودم زیر رکابش چسب بزنند یا برای انگشتم مناسب بشه . یه روزی نمی دونم چی شد که چسب زیرش کنده شد و توی دستم لق می زد . توی آبان ماه چند روزی بارون اومده بود و من امسال شکار خوبی نداشتم اما علی خیلی خوب شکار کرده بود . هفته آخر آبان بود و من تنها یک دونه کشتل زده بودم . یکروز سه شنبه صبح با علی راه افتادیم بریم شکار آب بندون باقر تنکه .هنوز آب خوبی نیافتاده بود توش و بعضی از جاهاش تا روی مچ پا اب داشت . اما میدونستیم که موقع و فصل پرلاست و لای نی ها و علف ها توی اب باید پرنده باشه . الغرض صبح زود با علی برنامه ریزی کردم و چون باید میرفتم ساری سر کار دو ماشینه راهی شدیم . رفتیم جای همیشگی زیر درخت توسکا پارک کردیم و تنفگارو برداشتیم و راهی شدیم. رفتیم روی مرز و دیدیم کسی نیست و ما تنها هستیم . یک جای مناسب نشستیم و من رفتم اسپیکر رو روشن کردم . جایی که نشسته بودم سمت چپم چند تا نی بود که مانع دیدم میشد . چند بار دست انداختم و نی ها رو شکوندم . همون موقع دیدم یه پرلا توی تاریکی داره از ما دور میشه و میره تا از آب بندون خارج بشه . دیر دیدمش و واسه تیر انداختن مناسب نبود و یک دقیقه بعد توی ارتفاع پایین سه تای دیگه رد شد شكار دو اردك و ديگر هيچ...ادامه مطلب
ما را در سایت شكار دو اردك و ديگر هيچ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manomeh بازدید : 109 تاريخ : دوشنبه 10 بهمن 1401 ساعت: 15:35

در مورد فري براتون نوشته بودم ، از رفقاي مهدي بود و كارش پلاژداري بود . توي ايام تابستون و عيد سرشون شلوغ بود ولي ساير ايام سرشون خيلي شلوغ نبود و برو بچه ها زياد ميرفتن اونجا . چون واحد هاي خالي اقام شكار دو اردك و ديگر هيچ...ادامه مطلب
ما را در سایت شكار دو اردك و ديگر هيچ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manomeh بازدید : 112 تاريخ : چهارشنبه 13 فروردين 1399 ساعت: 1:08